کافه آلبالو

مزخرفات من...

کافه آلبالو

مزخرفات من...

دلگیرم از این شهر سرد...

دلگیرم 

دلگیر و غمگین و خیلی زیاد عصبانی و کلافه 

خسته از همه این روزها 

دارم بدترین روزهای زندگیمو می گذرونم 

هر روز یک خبر بد  

شب ها از ترس اینکه فردا صبح بعد از باز کردن چشمم باز باید یک خروار خبر بد بشنوم جرات چشم بر گذاشتن ندارم 

تا کی باید روزمو با شنیدن خبر بازداشت؛ شکنجه و مرگ یکی از هموطنانم شروع کنم؟ 

 

مگه من چه فرقی با این کشته شده ها و دستگیر شده ها دارم؟  

این سوال داره مثل خوره همه وجودمو از بین میبره 

تا حالا شده از زنده و سالم بودنتون رنج ببرین؟ 

الان این حال منه 

 

 

امروز وقتی توی میدون ونک از جلوی این ک*** ها رد می شدم پر بودم از فریاد ولی اون فریادو تو گلوم خفه کردم و نتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم و فقط تونستم اشک ریزان از جلوشون رد شم و حتی اشک چشمام اجازه نداد این نا مردا نفرتمو توی چشمام ببینن

نظرات 2 + ارسال نظر
آهو دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:23 ب.ظ http://ahooo.blogsky.com

دافی اینجا هم سیاسی شد؟


P:

اندکی صبر...شاید سحر نزدیک شد!

سعیده شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:33 ق.ظ

عزیزم درکت میکنم منم دقیقا مث تو بودم جز نماز چیزی ارومم نکرد درد دل با خدا همش 15 مین طول میکشه ولی خوبیش به اینه که به نتیجه میرسی اخر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد