ای کاش هیچ "من"ی ناچار به گفتن دروغ به هیچ "تو"یی نمیشد.
ای کاش زبانم قاچ قاچ و صدایم در حنجره خفه میشد که مجبور به تحمل همیشگی این بار عذاب نبودم.
ای کاش هیچ "من"ی باعث خراب شدن دنیای زیبایمان نمیشد.
ای کاش امکان نوشتن قصه از اول بود، که این بار حتی به قیمت از دست دادن همه زندگیام حاضر به خراب شدن روزهای خوشمان نبودم.
که اکنون نیز برای بدست آوردن ساعتی از آن روزها،
ساعتی مجال سخن گفتن،
ساعتی محو نگریستن در آن دو چشم سیاه شدن و لحظهای آن دو دست کوچک همیشه خیس را درمیان دستانم گرفتن،
حاضر به معامله باقی عمر خود هستم.
عذابم میداد و عذابم میدهد هنوز هم،
بار سنگین دروغی که بر دوش میکشیدم و هنوز هم شانههایم زیر سنگینیاش خم و صورتم خیس از عرق شرم است.
عذابم میداد و عذابم میدهد هنوز هم،
تحمل جسم و روحم که بدینسان به دروغ و دروئی آغشته شد و من ذره ذره خرد شدم زیر این بار سنگین.
ولی،
دلگرمم میکند یاد اینکه شاید لحظهای هرچند کوتاه و گذرا یادم از خاطرت بگذرد بی آنکه ابری از نفرت و کینه بر آن سایه افکنده باشد.
دلخوشم به همان لحظهها هرچند اندک و کوتاه و میسوزم در اشتیاق کسب اجازه دیدارت حتی برای کوتاهترین زمان.