کافه آلبالو

مزخرفات من...

کافه آلبالو

مزخرفات من...

چرا یادم نمی ری؟

بی خبری٬ بی خبری٬ بی خبری... 

دلتنگی٬ دلتنگی٬ دلتنگی... 

 

چقدر از اون قدری که من به تو فکر می کنم٬ تو به من فکر می کنی؟ 

اصلا به من فکر می کنی؟ 

 

چرا با وجود بودن آدم های جورواجور دو و ورم بازم "تو" از یادم نمی ری؟ 

 

چرا حتی تو اوج لذتامَم یه دفعه صورتت میاد جلوی چشمم و حالم گرفته می شه؟ 

 

چرا هنوز نتونستم فراموشت کنم کهنه عشق من؟ 

 

 

 

پ ن: خیلی زده به سرم که امشب همه رو بپیچونم و  با خودم ببرمش مهمونی! نمی دونم درسته یا نه!؟ نمی دونم این کارو می کنم یا نه!

جریان!

روزها و شب هایی که از پی هم در آمد و رفت اند .

دقیقه ها و ثانیه هایی که یکی بعد از دیگری طی می شوند .

 

و زندگی ای که در مسیری کاملا یکنواخت جریان دارد. 

 

و منی که می گذرانم چه خوب و چه بد این سیر یکنواخت زندگی را .

  

این است شرح حال این روزهای من!

یکروزی که خیلی دیر بود!

یکنفر که یکروزی خیلی عزیز بود٬ خیلی دوست داشتنی بود و خیلی خیلی خواستنی بود٬  

 

اومد و بعد از گذشتن خیلی وقت بعد از اون روزا!

 یک حرفایی زد٬ یک حرفایی که یک روزی شنیدنی ترین بودن 

حرفایی که شنیدنشون شده بود آرزو! 

 

 

ولی گفت... 

بالاخره گفت٬حرفایی رو گفت که یک روزی باید می گفت 

ولی وقتی گفت که خیلی دیر بود

یک روزی گفت که دیگه هیچ گوشی منتظر شندینشون نبود  

 

یک روزی که خیلی دیر بود...

 

 

 

 

پ ن:متنفرم از همه ی اتفاقایی که یا نمی افته یا وقتی می افته که دیگه خیلی دیره امیدوارم هیچ نوشدارویی بعد از مرگ سهراب نیاد سراغ هیچ کس

جای خالی...

دوستای صمیمی‌٬ کارای قدیمی 

یک جمعه٬ تو ماه رمضون٬ آخرای تابستون 

یک مکان آشنا و پُر از خاطره  

بودنِ همه٬ 

و نبودِ... 

نمی تونم بگم  خوش نگذشت٬ که گذشت 

خندیدم مثل همیشه و پیک ها رو بهَم زدیم باز هم مثل همیشه 

 

ولی تو تک تک لخظه ها که سپری شد فقط من بودم که یک جای خالی رو حس کردم 

و با تک تک پیک ها که بهَم زده شد باز هَم من بودم که گفتم به سلامتی اونایی که نیستن و با چشم غره اطرافیان مواجه شدم 

و باز هم من بودم که حتی در اوج مستی هم یک جای خالی رو بیشتر از همیشه حس کردم 

پنجشنبه...

یک پنجشنبه مزخرف 

یک پنجشنبه مزخرفی که با بی حوصلگی و اعصاب خوردی سپری شد 

یک پنجشنبه ای که از توی تختم یا روی مبل جلوی تی وی تکون نخوردم ! حتی پای پی سی هم نیومدم 

یک پنجشنبه ای که همه رو پیچوندم 

نه با جینگولیا و زردآلو رفتم مهمونی 

نه با مل مل رفتم دوره همی 

حتی هنگی رو هم پیچوندم 

ایضا مملی که حتی جوابشم ندادم... (فکر کنم ایندفعه دیگه بپیچه! که چه بهتر) 

 

 

یک پنجشنبه مزحرف و دلگیر که همش با فکر کردن یه روزای گذشته سپری شد 

مزخرفترین پنجشنبه ای که تمام روزو داشتم تو این ۲ سال وول می خوردم 

این ۲ سالی که ۱ سال از آخرین روزش گذشته 

و من با همه ی حرصی که دارم بازم دلتنگش می شم 

و این دلتنگی بیشتر عصبیم می کنه 

 

 

 

 

تو این پنجشنبه مزخرف خیلی فکر کردم به خیلی چیزا و یکسری تصمیمات گرفتم که باید بیشتر بهشون فکر کنم   

 

پ ن: این پستمو دوست ندارم! ولی باید می نوشتم تا خالی شم