ای کاش هیچ "من"ی ناچار به گفتن دروغ به هیچ "تو"یی نمیشد.
ای کاش زبانم قاچ قاچ و صدایم در حنجره خفه میشد که مجبور به تحمل همیشگی این بار عذاب نبودم.
ای کاش هیچ "من"ی باعث خراب شدن دنیای زیبایمان نمیشد.
ای کاش امکان نوشتن قصه از اول بود، که این بار حتی به قیمت از دست دادن همه زندگیام حاضر به خراب شدن روزهای خوشمان نبودم.
که اکنون نیز برای بدست آوردن ساعتی از آن روزها،
ساعتی مجال سخن گفتن،
ساعتی محو نگریستن در آن دو چشم سیاه شدن و لحظهای آن دو دست کوچک همیشه خیس را درمیان دستانم گرفتن،
حاضر به معامله باقی عمر خود هستم.
عذابم میداد و عذابم میدهد هنوز هم،
بار سنگین دروغی که بر دوش میکشیدم و هنوز هم شانههایم زیر سنگینیاش خم و صورتم خیس از عرق شرم است.
عذابم میداد و عذابم میدهد هنوز هم،
تحمل جسم و روحم که بدینسان به دروغ و دروئی آغشته شد و من ذره ذره خرد شدم زیر این بار سنگین.
ولی،
دلگرمم میکند یاد اینکه شاید لحظهای هرچند کوتاه و گذرا یادم از خاطرت بگذرد بی آنکه ابری از نفرت و کینه بر آن سایه افکنده باشد.
دلخوشم به همان لحظهها هرچند اندک و کوتاه و میسوزم در اشتیاق کسب اجازه دیدارت حتی برای کوتاهترین زمان.
دلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتنگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
افرادی هستند در زندگی من
که نه احساسی بین ما رد و بدل می شه
و نه بودنشون به چشم میاد
و وقتی که می رن حتی نبودنشون حس نمی شه
و نه حتی خاطره ای ازشون در ذهنم باقی می مونه
این افراد هستند در زندگی من برای اینکه لحظات لذت بخشی رو باهاشون بگذرونم
برای اینکه منو سرشار از لذت کنند
درست مثل یک هوس...
برای این آدمها هیچ وقت قلبم به تپش در نمیاد
هیچوقت با ندیدنشون دل تنگ نمی شم
هیچوقت منتظر تماسشون نیستم
و هیچوقت شبا بهشون شب بخیر نمی گم
این افراد هستند بخاطر اینکه باید باشن
برای این هستند که با بودنشون جاهای خالی کم رنگتر میشه
برای اینکه اگه نباشن دیگه زندگی خیلی سوت و کور میشه برام
هستند برای اینکه به من لذت ببخشند
وقتی میرن که باید برن
وقتی که من دیگه سیر شدم ازشون
* اینم یه جورشه
بی خبری٬ بی خبری٬ بی خبری...
دلتنگی٬ دلتنگی٬ دلتنگی...
چقدر از اون قدری که من به تو فکر می کنم٬ تو به من فکر می کنی؟
اصلا به من فکر می کنی؟
چرا با وجود بودن آدم های جورواجور دو و ورم بازم "تو" از یادم نمی ری؟
چرا حتی تو اوج لذتامَم یه دفعه صورتت میاد جلوی چشمم و حالم گرفته می شه؟
چرا هنوز نتونستم فراموشت کنم کهنه عشق من؟
پ ن: خیلی زده به سرم که امشب همه رو بپیچونم و با خودم ببرمش مهمونی! نمی دونم درسته یا نه!؟ نمی دونم این کارو می کنم یا نه!
روزها و شب هایی که از پی هم در آمد و رفت اند .
دقیقه ها و ثانیه هایی که یکی بعد از دیگری طی می شوند .
و زندگی ای که در مسیری کاملا یکنواخت جریان دارد.
و منی که می گذرانم چه خوب و چه بد این سیر یکنواخت زندگی را .
این است شرح حال این روزهای من!