کافه آلبالو

مزخرفات من...

کافه آلبالو

مزخرفات من...

دلگیرم از این شهر سرد...

دلگیرم 

دلگیر و غمگین و خیلی زیاد عصبانی و کلافه 

خسته از همه این روزها 

دارم بدترین روزهای زندگیمو می گذرونم 

هر روز یک خبر بد  

شب ها از ترس اینکه فردا صبح بعد از باز کردن چشمم باز باید یک خروار خبر بد بشنوم جرات چشم بر گذاشتن ندارم 

تا کی باید روزمو با شنیدن خبر بازداشت؛ شکنجه و مرگ یکی از هموطنانم شروع کنم؟ 

 

مگه من چه فرقی با این کشته شده ها و دستگیر شده ها دارم؟  

این سوال داره مثل خوره همه وجودمو از بین میبره 

تا حالا شده از زنده و سالم بودنتون رنج ببرین؟ 

الان این حال منه 

 

 

امروز وقتی توی میدون ونک از جلوی این ک*** ها رد می شدم پر بودم از فریاد ولی اون فریادو تو گلوم خفه کردم و نتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم و فقط تونستم اشک ریزان از جلوشون رد شم و حتی اشک چشمام اجازه نداد این نا مردا نفرتمو توی چشمام ببینن

این روزا...

این روزا روزای سختیه 

خیلی سخت.... 

دلتنگم برای گذشته ها و روزهای خوب 

و در حال تلاش برای ایجاد ارتباطات جدید  

 

خسته ام 

خسته از همه این ارتباطات ناموفق 

 

 

خیلی کفری ام از خودم که هر رابطه جدیدو در نطفه خفه می کنم 

 

خیلی دل تنگم واسه روزای خوب گذشته 

واسه پارسالا هرچند که این موقع داشت نفس های آخرشو می کشید 

 

هرچی داره به اون روز مزخرف خدا حافظی نزدیکتر می شه این حال بد منم بدتر میشه 

 

 

دیگه خسته ام از این حسی که تو دلم دارم و بعد از گذشتن یک سال هنوزم اجازه نمی ده هیچ حس جدیدی جایگزینش بشه 

 

کلا این روزا خیلی حالم بده.... 

 

شاید این حال بد باعث شد که دوباره نوشتن رو شروع کنم 

 

 

این روزا خیلی دارم به اون روزا فکر می کنم و این اصلا خوب نیست