کافه آلبالو

مزخرفات من...

کافه آلبالو

مزخرفات من...

یکروزی که خیلی دیر بود!

یکنفر که یکروزی خیلی عزیز بود٬ خیلی دوست داشتنی بود و خیلی خیلی خواستنی بود٬  

 

اومد و بعد از گذشتن خیلی وقت بعد از اون روزا!

 یک حرفایی زد٬ یک حرفایی که یک روزی شنیدنی ترین بودن 

حرفایی که شنیدنشون شده بود آرزو! 

 

 

ولی گفت... 

بالاخره گفت٬حرفایی رو گفت که یک روزی باید می گفت 

ولی وقتی گفت که خیلی دیر بود

یک روزی گفت که دیگه هیچ گوشی منتظر شندینشون نبود  

 

یک روزی که خیلی دیر بود...

 

 

 

 

پ ن:متنفرم از همه ی اتفاقایی که یا نمی افته یا وقتی می افته که دیگه خیلی دیره امیدوارم هیچ نوشدارویی بعد از مرگ سهراب نیاد سراغ هیچ کس

جای خالی...

دوستای صمیمی‌٬ کارای قدیمی 

یک جمعه٬ تو ماه رمضون٬ آخرای تابستون 

یک مکان آشنا و پُر از خاطره  

بودنِ همه٬ 

و نبودِ... 

نمی تونم بگم  خوش نگذشت٬ که گذشت 

خندیدم مثل همیشه و پیک ها رو بهَم زدیم باز هم مثل همیشه 

 

ولی تو تک تک لخظه ها که سپری شد فقط من بودم که یک جای خالی رو حس کردم 

و با تک تک پیک ها که بهَم زده شد باز هَم من بودم که گفتم به سلامتی اونایی که نیستن و با چشم غره اطرافیان مواجه شدم 

و باز هم من بودم که حتی در اوج مستی هم یک جای خالی رو بیشتر از همیشه حس کردم 

پنجشنبه...

یک پنجشنبه مزخرف 

یک پنجشنبه مزخرفی که با بی حوصلگی و اعصاب خوردی سپری شد 

یک پنجشنبه ای که از توی تختم یا روی مبل جلوی تی وی تکون نخوردم ! حتی پای پی سی هم نیومدم 

یک پنجشنبه ای که همه رو پیچوندم 

نه با جینگولیا و زردآلو رفتم مهمونی 

نه با مل مل رفتم دوره همی 

حتی هنگی رو هم پیچوندم 

ایضا مملی که حتی جوابشم ندادم... (فکر کنم ایندفعه دیگه بپیچه! که چه بهتر) 

 

 

یک پنجشنبه مزحرف و دلگیر که همش با فکر کردن یه روزای گذشته سپری شد 

مزخرفترین پنجشنبه ای که تمام روزو داشتم تو این ۲ سال وول می خوردم 

این ۲ سالی که ۱ سال از آخرین روزش گذشته 

و من با همه ی حرصی که دارم بازم دلتنگش می شم 

و این دلتنگی بیشتر عصبیم می کنه 

 

 

 

 

تو این پنجشنبه مزخرف خیلی فکر کردم به خیلی چیزا و یکسری تصمیمات گرفتم که باید بیشتر بهشون فکر کنم   

 

پ ن: این پستمو دوست ندارم! ولی باید می نوشتم تا خالی شم

 

 

 

سردم برای نوشتن...

خیلی سردم برای نوشتن 

واژه ها برام غریبه شده 

کلمات را دیگه نمی شناسم 

نوشتن را دوست دارم 

ولی... 

از یک سال پیش به این طرف هر روز سردتر شدم برای نوشتن 

تا امروز که یادم رفته نوشتن رو 

خیلی سخته 

وقتی این همه حرف نگفته داشته باشی و نتونی روی کاغذ بیاری 

نمی دونم این سرد شدن رو باید پای چی بزارم؟ 

پای این دل تنگم؟ 

پای ناراضی بودنم از همه چیز؟ 

ذهن مغشوشم؟ 

یا... 

نمی دونم... 

غریب ِ آشنا

یک زنگ موبایل آشنا 

صدایی آشنا 

عطر آشنایی که بوش هنوزم پره تو دماغم 

صندلی جلو کنار راننده توی یک ماشین آشنا 

موزیکای قدیمی آشنا  

دستای آشنا 

اون نگاه آشنا

خنده های آشنا 

و دوست داشتنی ترین چال لپ آشنای دنیا 

 

چند ساعتی را با همه این چیزهای آشنا گذروندن در کنار آشناترین آشنایی که چقدر غریبه شده 

 

واااااای که چقدر می تونه لذت بخش باشه!!!

اون قدر لذت بخش دلم نمیاد امشبو تا صبح بخوام تا این شب دوست داشتنی طولانی تر بشه 

 

و بعدش بازم منم و این دلتنگی همیشگی آشنا